پدر بزرگ
بزرگترین وبلاگ علمی وتحقیقاتی وسرگرمی وهنری درآسیا
این وبلاگ اونی هست که شما به دنبالش بودید
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 18:46 :: نويسنده : پیام عب

تنها چیزی که از اون یادم می اومد:فقط حرف نزدن هاش و رفتن تو خودش بود.دائم فقط به یک گوشه ای نگاه می کرد و اینقدر نگاه می کرد و بی تحرک بود که اصلاً یادت می رفت کنارشی و باید پاهاتو دراز نکنی.از مادرم شنیده بودم که جونیهاش خیلی سر به هوا بوده عاشق کوه بود و تشنه ی کتابهای محمد علی جمالزاده.می گفت واسه خودش بروبیایی داشته،شر محل بوده و از اینکه کارمند بوده کلی به خودش میبالیده.اما حالا چی...حالا که من هیجده سالمه و اون هشتاد و هفت.... ؛پدربزرگم با اون دماغ بزرگ و گردن و قیافه ی باریک با دست های پینه بسته و پاهای آرتروزی هیچ جذابیتی نداره.اما همون تعریف های مادرم از پدرش تو دوران جوانی یه حسی تو من ایجاد میکنه که انگار باید بهش احترام بذارم و ازش حساب ببرم.پدربزرگ هیچ وقت تو خونه احساس نمی شد.بیشتر وقت ها فراموش می شد.مادربزرگم همیشه یه دو هزار تومانی تو جیبش می گذاشت و میگفت:"بذار بنده خدا هنوز احساس کنه که مرده خونه ست"پدر بزرگ تو دنیای خودش غوطه ور بود،دنیایی که نه من و نه هیچ کدوم نمی دونستیم چه جوریه،واقعاً من خیلی دلم می خواست از دنیای پدربزرگم باخبر شم. دلم می خواست بدونم آیا تو اون دنیای خیالی خودش هم گوشه گیره یا نه قهرمان داستان های خودشه...امروز سوم دی ماه سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی ساعت دو نیم بعد از ظهر مراسم تشییع جنازه ی پدر بزرگ است.پدربزرگ واقعاً تو تمام دوران کهنسالی اش ناشناخته(حداقل واسه من)باقی ماند.پدر بزرگی که در تمام طول عمرم باهام حرف نزد،منو نگاه نکرد،با من خوش و بش نکرد و یک بار منو تشویق نکرد امروز فوت کرد و من بی پدربزرگ شدم.نمی دانستم باید چه حالی داشته باشم....

به قلم"امیر عبدالله پور" 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات
پيوندها